با خاطرات شهیدان
با خاطرات شهیدان
با خاطرات شهیدان
از تورّم پلک ها و چشمان قرمزش پی به گریه های مداومش برده بودم. من که طاقت دیدن آسمان ابری نگاهش را نداشتم، چطوری می توانستم بارانی شدن آنها را تحمل کنم؟ او بادلیل در اتاق می گریست و من بدون دلیل در آشپزخانه، او با دلیل سه روز را سکوت کرده بود و من بدون دلیل سه روز را با خیره شدن به دیوار گذرانده بودم. تصمیم گرفتم با او صحبت کنم. باید می دانستم چه چیزی این قدر آزارش می دهد! به بهانه این که کلمه ای از قرآن را درست نمی توانم تلفظ کنم، کتاب به دست، وارد اتاق شدم.
گفتم: تو می دانی اون شهید شده و این قدر آرومی .احتمالاً تو جبهه حسابی براش گریه کردی و اومدی؟ گفت: خواهر جان! آدم اگه گریه می کنه برای خودش گریه می کنه، نه برای شهید. اون رو که خدا گلچین کرد و رفت.وای بر حال ما که موندیم
برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدت سر بود، این قدر سرد که وقتی برای قضای حاجت بیرون می رفتیم به زحمت جهت تجدید وضو آب گیر می آوردیم. گفتم: کی بشه بهار بیاد و از شرّ این یخبندان راحت بشیم!
محمد حسین که حرفم را شنیده بود گفت: ان شاء الله که سرمای این هوا بتونه آتیش گناهامون رو خاموش کنه!
شبی با سطلی پر از برف، وارد سنگر شد؛ ظرف را روی چراغ گذاشت، برف ها آرام آرام آب شدند. به بچه ها گفت: "نماز شب خون هاش به صف! آب جهت تجدید وضو موجود است."
خدا خیرش بدهد! آن شب طبق گفته محمد حسین نماز شب خون ها واقعاً به صف شدند.
یکی از هم سنگرانش می گفت: "بعضی از روزها صبح که از خواب بیدار می شدیم، لباس هایمان رو تمیز و شسته شده می دیدیم. همه به هم دیگر شک می کردیم و بدون این که حرفی بزنیم، کار آگاه بازیمون گل می کرد تا مثلاً نشنونه ای پیدا کنیم و بفهمیم کار کی بوده! دفعه آخر لباس ها علاوه بر شسته شدن معطر هم شده بودند، این بار از بوی عطر لباس همه فهمیدیم کار کی بوده. حیف! حیف که بعد از شهادتش اونو شناختیم. محمد حسین رو می گم حیف که دیگه فرصتی برای قدردانی نمونده بود!"
منبع:راه راستان شماره 10، سال دوم، تیر 1386، ص 24
/س
گفتم: تو می دانی اون شهید شده و این قدر آرومی .احتمالاً تو جبهه حسابی براش گریه کردی و اومدی؟ گفت: خواهر جان! آدم اگه گریه می کنه برای خودش گریه می کنه، نه برای شهید. اون رو که خدا گلچین کرد و رفت.وای بر حال ما که موندیم
برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدت سر بود، این قدر سرد که وقتی برای قضای حاجت بیرون می رفتیم به زحمت جهت تجدید وضو آب گیر می آوردیم. گفتم: کی بشه بهار بیاد و از شرّ این یخبندان راحت بشیم!
محمد حسین که حرفم را شنیده بود گفت: ان شاء الله که سرمای این هوا بتونه آتیش گناهامون رو خاموش کنه!
شبی با سطلی پر از برف، وارد سنگر شد؛ ظرف را روی چراغ گذاشت، برف ها آرام آرام آب شدند. به بچه ها گفت: "نماز شب خون هاش به صف! آب جهت تجدید وضو موجود است."
خدا خیرش بدهد! آن شب طبق گفته محمد حسین نماز شب خون ها واقعاً به صف شدند.
یکی از هم سنگرانش می گفت: "بعضی از روزها صبح که از خواب بیدار می شدیم، لباس هایمان رو تمیز و شسته شده می دیدیم. همه به هم دیگر شک می کردیم و بدون این که حرفی بزنیم، کار آگاه بازیمون گل می کرد تا مثلاً نشنونه ای پیدا کنیم و بفهمیم کار کی بوده! دفعه آخر لباس ها علاوه بر شسته شدن معطر هم شده بودند، این بار از بوی عطر لباس همه فهمیدیم کار کی بوده. حیف! حیف که بعد از شهادتش اونو شناختیم. محمد حسین رو می گم حیف که دیگه فرصتی برای قدردانی نمونده بود!"
منبع:راه راستان شماره 10، سال دوم، تیر 1386، ص 24
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}